تو شعر میخوانی...

اگر خط خوشی دارم تمام علتش این است - که خط چشم هایت را همیشه مشق میگیرم

تو شعر میخوانی...

اگر خط خوشی دارم تمام علتش این است - که خط چشم هایت را همیشه مشق میگیرم

گُم کرده‌ام حقیقتِ دنیای خویش را

در این دو روزِ عُمر تمنّای خویش را

من آن درختِ کم ثمرِ قد کشیده‌ام

باید هرس کنم قد و بالای خویش را

 

 

 

《گمان کنم سال بعد لحظه‌ی تولدِ دخترم خیال باشد... 》

از فخرالدین مزارعی، این شاعر خوبِ گُم در میان شاعران امروز می‌خوانم:

گفت: «تقویم پارسی داری؟»
گفتمش: عمر آهن تفته‌ست
سال من بی‌ثمرتر از ماهم
ماه من بی‌اثرتر از هفته‌ست

جمعه و شنبه و دوشنبهٔ من
هر سه زاییدگان یک مامند
نام ایشان، اگر ز من خواهی،
لعنت و اضطراب و دشنامند

نیست گنجور زندگانی من
غیر خرمهره هیچ در دُرجَش
اول برج من اگر دیدی
عین آن است آخر برجش

سیر این لحظه‌های جادویی
در مداری ورای مهر و مه است
یعنی ایّام زندگانی من
همه تکرار یک شب سیه است

آن یکی، تا به یاد من آید
تار و پودش «دریغ» و «کاش» بُوَد
این یکی هم به کارگاه زمان
بی‌گمان از همان قماش بود

لحظه‌های سیاه می‌گذرند
پر ز اندوه و خالی از شادی
غربتی را تفاوتی نکند
سال شمسی و سال میلادی.

۱۲ می ۱۹۸۶
#فخرالدین_مزارعی

 

دو روز بعد غقدم که توی حرم امام رضا ع بود راهی تهران شدم برای مصاحبه ی حضوری دکتری دانشگاه آزاد و خداروشاکرم که امشب متوجه شدم که قبول شدم.

برای رسیدن به این نقطه تلاش زیادی کردم و جدای از همه ی درس خوندن ها بسیار تا بسیار حرفو حدیث شنیدم که خب ای آدم عاقل مگه کسی رشته مکانیک رو ول میکنه بره ادبیات؟ خب که چی مثلا؟

نمیدونم تا کی و کجا بتونم به مسیرم ادامه بدم اما تا اینج خدا رو بسیار شاکرم که راه رو نشونم داده و بهم توان این رو داده که مثل بقیه نباشم. مثل اونا فکر نکنم. مثل اونا درس نخونم . مثل اونا ازدواج نکنم و کلا مثل اکثر اونا زندگی نکنم.

امیدوارم بتونم حجم قابل قبولی که از پایان  نامه ی ارشدم مونده رو بتونم به پایان برسونم و مهر مشغول مطالعه دکتریو تدریس مدرسه و یکسری موارد دیگه که براشون برنامه ریزی کردم باشم.

ان شا الله

 

به نام و یاد پدرم که امروز برایش گریستم. صلوات

بچه‌ها یه خبر جدید و غیر منتظره! من یجورایی ازدواج کردم😁

ماهی کوچولوی من :)

 

میدونی، من به افراد زیادی احترام میذارم، آخه خوش‌خُلقی در قبال خلق رو یکی از نکات اصلیِ ارتباط اجتماعیِ درست میدونم، اما خودت که در جریانی، افرادی که برام محترمن خیلی کمن! یعنی کسی که واقعا سلول‌ به سلول وجودم براش عزت و اعتبار و احترام قائل باشه، به نظرم شاخصه اصلی چنین افرادی تغییر نکردنشون بعد از مدح یا ذمه! یعنی اگه توی حرفه‌شون ازشون تعریف کنی باد نمیکنن و اگه ازشون انتقاد کنی دشمنت نمیشن، اگه توی رابطه عاطفی بهشون توجه کنی ازت دور نمیشن و اگه کم‌محلی‌ کنی بهشون بلدن چجوری قضیه رو به گوشت برسونن و آگاهت کنند.
میدونی، تو خیلی برای من محترمی و من همه تلاشم رو می‌کنم تا این حس و حال رو حفظ کنم، تو هم لطفا یه کم حواست رو جمع کن و توی این مسیر مثل قبل کمکم کن.

٣و ۱۰ دقیقه شد بی‌معرفت.

ای آنکه در این زمانه‌ی سرخ و سپید
چشمم به‌جز از سادگی‌ات هیچ ندید
باید که تو را به مهربانی آلود
آنگاه به ضرب بوسه‌ای کرد شهید!

 

محمدصادق امیری‌فر

.
در مجموعه "شعر انگور" با شعری به نام "دیدار" رو‌به‌رو می‌شویم؛ روایتی زیبا از داستانِ عاشقانی اندوهگین که در شبی بهاری یکدیگر را در کوچه‌ای ملاقات می‌کنند و حرف‌های دلشان را در لحظه‌ای کوتاه به هم می‌زنند و پس از آن از یکدیگر جدا می‌شوند و این می‌شود پایان ماجرایشان.
از همان ابتدا شاعر از "نگاهی مهربان" سخن می‌گوید، اما نگاهِ مهربانی پر از غم که حاصل بختی پریشان است؛ این خود اولین ضربه و اولین تنشی است که مخاطب را علاقه‌مند به ادامه‌ی ماجرا می‌کند.
کمی جلوتر شاعر می‌گوید هر روز کسی که دوستش دارد را میان مردم می‌بیند، استفاده از عبارتِ "میانِ مردم دیدن" بسیار بجاست، زیرا "مردم" هم به معنی جمعیت و هم نشانگرِ مردمک چشم است.
شعر با فضاسازی خوب و استفاده از واژگانِ شب و عطر و بهار و... مانند یک فیلم به جلو می‌رود، تا جایی که دو عاشق در خَمِ کوچه‌ای دور یکدیگر را ملاقات می‌کنند و به یک "دَم" آنچه در دل است را می‌گویند. کلمه "دَم" انتخابی چند وجهی‌ست، زیرا هم به معنیِ"لحظه" است، هم به معنی "نفس"، هم به معنی "دهان" و هم مجازا "بوی‌و‌عطر"‌‌(فرهنگ‌فارسی‌معین)، که همگی با سایر عناصر شعر ساخت زیباشناشانه دارند.
نکته‌ی قابل توجه دیگر در این سروده این است که دقیقا تا زمانی که شروع دیدار اتفاق می‌افتد، شعر روی یک وزن روان و آرام جلو می‌رود اما همین که جدایی اتفاق افتاد شاهد یک تغییر وزنی در شعر می‌شویم:
" به من گفتند او رفت
نپرسیدم چرا رفت"
انگار کل آن ساختار آرام به هم می‌ریزد، دیگر خواننده در اینجا نمی‌تواند چنان که به سرعت، مصرع‌های قبل را می‌خواند به خواندن ادامه دهد و ناچار به مکث است.
ابیات پایانی هم "بدرود" شاعر است به ما و تنها گذاشتنمان با این غم که: چرا او رفت، چرا چشم‌هایش اندوهگین بود، چرا بختی پریشان داشت و چرا...

• من او را دیده بودم
نگاهی مهربان داشت
غمی در دیدگانش موج می‌زد
که از بخت پریشانش نشان داشت
نمی دانم چرا هر صبح، هر صبح
که چشمانم به بیرون خیره می‌شد
میان مردمش می دیدم و باز
غمی تاریک بر من چیره می‌شد
شبی در کوچه‌ای دور
از آن شب‌ها که نور آبی ماه
زمین و آسمان را رنگ می‌کرد
از آن مهتاب شب‌های بهاری
که عطر گل فضا را تنگ می‌کرد
در آنجا، در خَمِ آن کوچه‌ی دور
نگاهم با نگاهش آشنا شد
به یک دَم آنچه در دل بود گفتیم
سپس چشمان ما از هم جدا شد
از آن شب دیگرش هرگز ندیدم
تو پنداری که خوابی دلنشین بود
به من گفتند او رفت
نپرسیدم چرا رفت
ولی در آن شب بدرود، دیدم
که چشمانش هنوز اندوهگین بود

#نادر_نادرپور

▪︎محمدصادق امیری‌فر
▪︎نگاهی به چند سروده از نادر نادرپور(۲)

.
شعر "مار و گنج" از کتاب "گیاه و سنگ نه، آتش" انتخاب شده است، در این اثر، شاعر ابتدا سروده‌اش را با یادآوریِ داستانی از یک قصه‌گو آغاز می‌کند، قصه‌گویی که در روزگارانِ جوانیِ شاعر، مسئله مهمی را با او در میان گذاشته و به نوعی نقشه‌ی گنجی به وی داده است، پس از آن به قسمتی از بدن معشوقه _ که طبق قیاس با گفته‌ی آن قصه‌گویِ پیر، گویی گنج‌هایی با ارزش هستند_ اشاره می‌کند و در پایان نیز از معشوقه سوال می‌کند که آیا مراقبِ دستبردِ افراد دیگر به این گنج‌ها هست یا نه؛ استفاده از گنج و ماری خفته در کنار آن، علاوه بر یادآوریِ داستان‌های قدیمیِ بسیاری در ذهن، خواننده را با یک تنش نیز رو به رو می‌کند و حس کنجکاوی وی را برمی‌انگیزد، تنشی که تا پایان نیز همراه شعر و مخاطب می‌ماند، یعنی آیا مارهای خفته بر گنج‌ها، نقش خودشان را به درستی ایفا خواهند کرد؟ آیا معشوقه، گنجِ با ارزشش را در برابر دستبردِ کسان حفظ خواهد کرد؟

استفاده‌ی هوشمندانه از تشبیه‌ها و ترکیب‌هایی مانندِ "قله‌ لغزان سینه"، که یادآور کوه‌های پوشیده‌ از برف است، علاوه بر بیان روشن بودن پوست(به واسطه‌ی کلمه‌ برف) تلویحاََ به هراس و بیم شاعر از دستبرد دیگران به آن نیز اشاره دارد( به واسطه‌ی کلمه لغزان)، مقایسه کنید اگر به‌ جای عبارت "لغزان" به عنوان مثال از "نستوه، رخشان، عریان و..." استفاده شده بود، چقدر باعث تنزل سطح کلام می‌شد.

همچنین، تشبیه رگ‌های روی پوست و یا موهایی که از اطراف شانه به روی سینه افتاده‌اند به " دو مارِ خفته‌ی در هم خزیده" از زیبایی‌های فوق‌العاده این شعرکوتاه است؛ نیازی به گفتن نیست که شاعر می‌توانست به‌‌جای واژه "خزیده" مثلا از عبارت "تنیده" استفاده کند اما از جلوه موسیقیایی و تصویریِ کار کاسته می‌شد، البته از شاعرِ واژه‌گزینی چون نادرپور توجه به این ظرایف اصلا عجیب نیست.

در پایان، علاوه بر انتخاب صحیح واژگان، از وزن و قافیه‌ی موجود در شعر که باعث ایجاد موسیقی و در نتیجه تاثیرگذاری بیشتر کلام شده‌است نیز نباید غافل شد. 
- با هم این سروده را می‌خوانیم:

ازقصه‌گوی پیر
در روزگار کودکی خود شنیده‌ام
کانجا که مار هست، نشانی ز گنج هست
زیرا که مارِ خفته، نگهبانِ گنج‌هاست
گویی تو نیز در پس این جامه‌ی حریر
گنجی نهفته‌ای
زیرا که بر دو قلّه‌ی لغزان سینه‌ات
نقش دو مارِ خفته‌ی درهم خزیده را
ترسیم کرده‌ای
جانا! بگو به من
آیا زِ دستبرد کسان بیم کرده‌ای؟ 
«نادر نادرپور» 

▪︎محمدصادق امیری‌فر
▪︎نگاهی به چند سروده از نادر نادرپور(۱)
____________________