تو شعر میخوانی...

اگر خط خوشی دارم تمام علتش این است - که خط چشم هایت را همیشه مشق میگیرم

تو شعر میخوانی...

اگر خط خوشی دارم تمام علتش این است - که خط چشم هایت را همیشه مشق میگیرم

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان کوتاه» ثبت شده است




دکترها زیاد بیماری اش را جدی نمیگرفتند!
میگفتند سندروم دارید، سندروم بی قراری پا!
روز ها که سرش گرم راه رفتن بود مشکلی نداشت اما وقتی آسمان تن پوش سیاهش را به تن میکرد و کوچه پس کوچه های شهر را غرق در سکوت میساخت مصیبتش شروع میشد.
پاهایش مور مور میکرد، گمان میکرد جمعیتی از مورچه ها در حال بالا رفتن از ساق هایش هستند، مثل یک درخت!
تمام شب را به متر کردن اتاقش میگذراند، مدام چپ و راست میشد و زمانی که صدای قدم زدن هایش اهل خانه را کلافه میکرد به خیابان میزد!
چاره ای جز تحمل شب نداشت! آنقدر به راه رفتن ادامه میداد تا تاریکی دست های چرکینش را از سر شهر بردارد.
سپیده که میدمید خیالش آرام میگرفت چون دیگر تنها نبود، در روز همه ی مردم برای لقمه ای نان در حال دویدن بودند!

حرف انقلاب که شد گل از گلش شکفت و شد پای ثابت تظاهرات ها و شبگردی ها!
اهل سیاست نبود! همین که دیگر به تنهایی شب را پشت سر نمیگذاشت برایش کفایت میکرد.
آنقدر هر شب در کوچه پس کوچه های شهر راه رفت و جماعتی را دنبال خودش راه انداخت که دست آخر دستگیرش کردند.
بازجویی اش که میکردند پرسیدند:
"مال کدوم حزب بودی؟
از کی خط میگرفتی؟
برای چی از اول شب تا دهنه ی صبح ضدحکومت فعالیت میکردی؟"
گفت: "چون پاهام مور مور میکرد!!"
گفتند: "مارو مسخره کردی حروم زاده؟! نه! تو پاهات مور مور نمیکنه انگار سرت مور مور میکنه که اونم به زودی دیگه مور مور نمیکنه!"

شب هنوز تمام نشده بود که خونش دیوار پشت سرش را رنگین کرد و کسی که برای آرامش شخصی اش قدم برمیداشت انقلابی را مدیون خودش ساخت!!


#محمد_صادق_امیری_فر
#داستان_کوتاه