- ۰۰/۰۵/۲۲
- ۰ نظر
زندگی سخت است، احساسات کشنده است، به خودت مطمئنی که هیچ چیزی نمیتواند تو را از جا بکند و قلبت را مور مور کند اما یکدفعه یک شب تابستانی که داری به حواس های درونیات مینازی، ناگهان بر حسب اتفاق، در واقعیت یا خیال، دختری خواسته یا ناخواسته، عمدا یا سهوا، دستت را میگیرد... و تو میبینی که انگار چیزی سرجایش نیست، عرقی روی پیشانیت مینشیند، ضربان قلبت بالا میرود، دستش را بیشتر میفشاری، بالاتر میروی، حالا دیگر دستش را آنقدر محکم میفشاری که انگار سال هاست میشناسیش، هوا تاریک است، خیال بیداد میکند، احساس میکنی چقدر دوستش داری، از آن آدمی که باد به غبغب میانداخت و غره میشد به درگیرِ احساسات نشدن، تنها یک قلب کوچک مانده که در دستان غریبهایست که یک شب تابستانی، ناگهان بر حسب اتفاق، در واقعیت یا خیال، عمدا یا سهوا، دستش را گرفتهای...