- ۹۶/۰۱/۱۲
- ۰ نظر
●نفس آخر زمستان بود...
با شمیم بهار تا آمد
شاپرک ها پی نشانه شدند
و صدای قدم زدن هایش
بیت های یک ترانه شدند
●پشت شیشه نگاه میکردم...
با وقار تمام وارد شد
عطر گل ها پی اش روانه شدند
کهنه پا خورده های خانه ی ما
فرش هایی هزار شانه شدند
● حال من در مقابلش بودم...
چشم هامان به هم گره خوردند!
رشته هامان تمام پنبه شدند
پی ابراز "دوستت دارم"
شعر ها بهترین بهانه شدند!
● شاعری خود سیاستی دارد...
"دزدی بوسه" بیت خوبی بود
فکر "صائب" به کار می آمد
نقشه ام پا گرفت و بعد از آن...
لحظه هایی که عاشقانه شدند
● حال آشفته را پریشان کرد...
سرخود را به سینه ام چسباند
بغلم آسمان خوبی بود
من پلنگی و ماه در آغوش...
پنجه هایم شبیه شانه شدند
● باقی اتفاق را بگذر...
دست هایم شبیه یک نامه
حرف های نگفته در دل داشت
مهر بوسه به نامه ام زد و گفت:
دست هات محرمانه شدند!
● میبرد شعر آبرویم را ...
به گمانم نگفته را گفتم
نامه محرمانه را خواندم
همه ی داستان ما این بود
خاطراتی که شاعرانه شدند
محمدصادق امیری فر
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.