تو شعر میخوانی...

اگر خط خوشی دارم تمام علتش این است - که خط چشم هایت را همیشه مشق میگیرم

تو شعر میخوانی...

اگر خط خوشی دارم تمام علتش این است - که خط چشم هایت را همیشه مشق میگیرم

دنیای جالبی ست

دفتر حاظراتم را نگاه میکردم . پارسال این موقع تازه از امتحان هایم فارغ شده بودم و داشتم در تهران آموزش برای یک کار میدیدم و ابدا در خاظرم هم نمیگنجید که 1 سال دیگر در این ساعت شب نشسته باشم و نظریه های ادبی بخوانم برای امتحان ترم اول ارشدادبیات...

مکانیک کارشناسی کجاو ادبیات ارشد کجا.

بگذریم

قصیده ای ست در مدحت چاقو که بخشی ش را مینویسم

 

 

 

دلکش و دلربا بود چاقو

قاتل اشقیا بود چاقو

شکم فربگان ز هم پاشد

چه سریع الرضا بود چاقو

کشتی کفر را به هم ریزد

مسلم ناخدا بود چاقو

لاغران را که زور بازو نیست

کیفر وخون بها بود چاقو

هر که بیماری اش بدون علاج

شود او را دوا بوود چاقو...

.

.

.

.

.

راه اگر گم کنی به شهر غریب

رهبر و رهنما بود چاقو

.

.

.

.

چه نفوذی به سینه ها دارد

گوییا "ربنا" بود چاقو

.

.

.

.

.

.

الغرض از هر آنکه من دیدم

بیشتر پارسا بود چاقو

بیشتر با وفا بود چاقو

بیشتر با خدا بود چاقو.....

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی