تو شعر میخوانی...

اگر خط خوشی دارم تمام علتش این است - که خط چشم هایت را همیشه مشق میگیرم

تو شعر میخوانی...

اگر خط خوشی دارم تمام علتش این است - که خط چشم هایت را همیشه مشق میگیرم


 

زندگی سخت است، احساسات کشنده است، به خودت مطمئنی که هیچ چیزی نمی‌تواند تو را از جا بکند و قلبت را مور مور کند اما یکدفعه یک شب تابستانی که داری به حواس های درونی‌ات می‌نازی، ناگهان بر حسب اتفاق، در واقعیت یا خیال، دختری خواسته یا ناخواسته، عمدا یا سهوا، دستت را می‌گیرد... و تو می‌بینی که انگار چیزی سرجایش نیست، عرقی روی پیشانیت می‌نشیند، ضربان قلبت بالا می‌رود، دستش را بیشتر می‌فشاری، بالاتر می‌روی، حالا دیگر دستش را آنقدر محکم میفشاری که انگار سال هاست می‌شناسیش، هوا تاریک است، خیال بیداد می‌کند، احساس می‌کنی چقدر دوستش داری، از آن آدمی که باد به غبغب می‌انداخت و غره می‌شد به درگیرِ احساسات نشدن، تنها یک قلب کوچک مانده که در دستان غریبه‌ای‌ست که یک شب تابستانی، ناگهان بر حسب اتفاق، در واقعیت یا خیال، عمدا یا سهوا، دستش را گرفته‌ای...

 

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی