- ۰۲/۰۹/۲۸
- ۰ نظر
گُم کردهام حقیقتِ دنیای خویش را
در این دو روزِ عُمر تمنّای خویش را
من آن درختِ کم ثمرِ قد کشیدهام
باید هرس کنم قد و بالای خویش را
《گمان کنم سال بعد لحظهی تولدِ دخترم خیال باشد... 》
گُم کردهام حقیقتِ دنیای خویش را
در این دو روزِ عُمر تمنّای خویش را
من آن درختِ کم ثمرِ قد کشیدهام
باید هرس کنم قد و بالای خویش را
《گمان کنم سال بعد لحظهی تولدِ دخترم خیال باشد... 》
.
در مجموعه "شعر انگور" با شعری به نام "دیدار" روبهرو میشویم؛ روایتی زیبا از داستانِ عاشقانی اندوهگین که در شبی بهاری یکدیگر را در کوچهای ملاقات میکنند و حرفهای دلشان را در لحظهای کوتاه به هم میزنند و پس از آن از یکدیگر جدا میشوند و این میشود پایان ماجرایشان.
از همان ابتدا شاعر از "نگاهی مهربان" سخن میگوید، اما نگاهِ مهربانی پر از غم که حاصل بختی پریشان است؛ این خود اولین ضربه و اولین تنشی است که مخاطب را علاقهمند به ادامهی ماجرا میکند.
کمی جلوتر شاعر میگوید هر روز کسی که دوستش دارد را میان مردم میبیند، استفاده از عبارتِ "میانِ مردم دیدن" بسیار بجاست، زیرا "مردم" هم به معنی جمعیت و هم نشانگرِ مردمک چشم است.
شعر با فضاسازی خوب و استفاده از واژگانِ شب و عطر و بهار و... مانند یک فیلم به جلو میرود، تا جایی که دو عاشق در خَمِ کوچهای دور یکدیگر را ملاقات میکنند و به یک "دَم" آنچه در دل است را میگویند. کلمه "دَم" انتخابی چند وجهیست، زیرا هم به معنیِ"لحظه" است، هم به معنی "نفس"، هم به معنی "دهان" و هم مجازا "بویوعطر"(فرهنگفارسیمعین)، که همگی با سایر عناصر شعر ساخت زیباشناشانه دارند.
نکتهی قابل توجه دیگر در این سروده این است که دقیقا تا زمانی که شروع دیدار اتفاق میافتد، شعر روی یک وزن روان و آرام جلو میرود اما همین که جدایی اتفاق افتاد شاهد یک تغییر وزنی در شعر میشویم:
" به من گفتند او رفت
نپرسیدم چرا رفت"
انگار کل آن ساختار آرام به هم میریزد، دیگر خواننده در اینجا نمیتواند چنان که به سرعت، مصرعهای قبل را میخواند به خواندن ادامه دهد و ناچار به مکث است.
ابیات پایانی هم "بدرود" شاعر است به ما و تنها گذاشتنمان با این غم که: چرا او رفت، چرا چشمهایش اندوهگین بود، چرا بختی پریشان داشت و چرا...
• من او را دیده بودم
نگاهی مهربان داشت
غمی در دیدگانش موج میزد
که از بخت پریشانش نشان داشت
نمی دانم چرا هر صبح، هر صبح
که چشمانم به بیرون خیره میشد
میان مردمش می دیدم و باز
غمی تاریک بر من چیره میشد
شبی در کوچهای دور
از آن شبها که نور آبی ماه
زمین و آسمان را رنگ میکرد
از آن مهتاب شبهای بهاری
که عطر گل فضا را تنگ میکرد
در آنجا، در خَمِ آن کوچهی دور
نگاهم با نگاهش آشنا شد
به یک دَم آنچه در دل بود گفتیم
سپس چشمان ما از هم جدا شد
از آن شب دیگرش هرگز ندیدم
تو پنداری که خوابی دلنشین بود
به من گفتند او رفت
نپرسیدم چرا رفت
ولی در آن شب بدرود، دیدم
که چشمانش هنوز اندوهگین بود
#نادر_نادرپور
▪︎محمدصادق امیریفر
▪︎نگاهی به چند سروده از نادر نادرپور(۲)
.
شعر "مار و گنج" از کتاب "گیاه و سنگ نه، آتش" انتخاب شده است، در این اثر، شاعر ابتدا سرودهاش را با یادآوریِ داستانی از یک قصهگو آغاز میکند، قصهگویی که در روزگارانِ جوانیِ شاعر، مسئله مهمی را با او در میان گذاشته و به نوعی نقشهی گنجی به وی داده است، پس از آن به قسمتی از بدن معشوقه _ که طبق قیاس با گفتهی آن قصهگویِ پیر، گویی گنجهایی با ارزش هستند_ اشاره میکند و در پایان نیز از معشوقه سوال میکند که آیا مراقبِ دستبردِ افراد دیگر به این گنجها هست یا نه؛ استفاده از گنج و ماری خفته در کنار آن، علاوه بر یادآوریِ داستانهای قدیمیِ بسیاری در ذهن، خواننده را با یک تنش نیز رو به رو میکند و حس کنجکاوی وی را برمیانگیزد، تنشی که تا پایان نیز همراه شعر و مخاطب میماند، یعنی آیا مارهای خفته بر گنجها، نقش خودشان را به درستی ایفا خواهند کرد؟ آیا معشوقه، گنجِ با ارزشش را در برابر دستبردِ کسان حفظ خواهد کرد؟
استفادهی هوشمندانه از تشبیهها و ترکیبهایی مانندِ "قله لغزان سینه"، که یادآور کوههای پوشیده از برف است، علاوه بر بیان روشن بودن پوست(به واسطهی کلمه برف) تلویحاََ به هراس و بیم شاعر از دستبرد دیگران به آن نیز اشاره دارد( به واسطهی کلمه لغزان)، مقایسه کنید اگر به جای عبارت "لغزان" به عنوان مثال از "نستوه، رخشان، عریان و..." استفاده شده بود، چقدر باعث تنزل سطح کلام میشد.
همچنین، تشبیه رگهای روی پوست و یا موهایی که از اطراف شانه به روی سینه افتادهاند به " دو مارِ خفتهی در هم خزیده" از زیباییهای فوقالعاده این شعرکوتاه است؛ نیازی به گفتن نیست که شاعر میتوانست بهجای واژه "خزیده" مثلا از عبارت "تنیده" استفاده کند اما از جلوه موسیقیایی و تصویریِ کار کاسته میشد، البته از شاعرِ واژهگزینی چون نادرپور توجه به این ظرایف اصلا عجیب نیست.
در پایان، علاوه بر انتخاب صحیح واژگان، از وزن و قافیهی موجود در شعر که باعث ایجاد موسیقی و در نتیجه تاثیرگذاری بیشتر کلام شدهاست نیز نباید غافل شد.
- با هم این سروده را میخوانیم:
ازقصهگوی پیر
در روزگار کودکی خود شنیدهام
کانجا که مار هست، نشانی ز گنج هست
زیرا که مارِ خفته، نگهبانِ گنجهاست
گویی تو نیز در پس این جامهی حریر
گنجی نهفتهای
زیرا که بر دو قلّهی لغزان سینهات
نقش دو مارِ خفتهی درهم خزیده را
ترسیم کردهای
جانا! بگو به من
آیا زِ دستبرد کسان بیم کردهای؟
«نادر نادرپور»
▪︎محمدصادق امیریفر
▪︎نگاهی به چند سروده از نادر نادرپور(۱)
____________________
من هستم آن کسی که نبودم، از این به بعد
از شوق توست کشف و شهودم از این به بعد
با آیه آیه های وجودم از این به بعد
تقدیم تو هر آنچه سرودم از این به بعد
آرامش همیشهی من! دخترم! خیال!
محمدصادق امیریفر
اسفند۱۴۰۰
پ.ن:
موذن زاده داره رو مزارت نوحه میخونه...
نمایشگاه متاب نزدیک است.
که یاروم رفته سفر
مو باوروم نی
های گل
های نایی گل
بازم نایی گل...
داریوش رفیعی خوانده و خیلی خوب خوانده. اگر توانستید پیدایش کنید گوش کنید.
زندگی سخت است، احساسات کشنده است، به خودت مطمئنی که هیچ چیزی نمیتواند تو را از جا بکند و قلبت را مور مور کند اما یکدفعه یک شب تابستانی که داری به حواس های درونیات مینازی، ناگهان بر حسب اتفاق، در واقعیت یا خیال، دختری خواسته یا ناخواسته، عمدا یا سهوا، دستت را میگیرد... و تو میبینی که انگار چیزی سرجایش نیست، عرقی روی پیشانیت مینشیند، ضربان قلبت بالا میرود، دستش را بیشتر میفشاری، بالاتر میروی، حالا دیگر دستش را آنقدر محکم میفشاری که انگار سال هاست میشناسیش، هوا تاریک است، خیال بیداد میکند، احساس میکنی چقدر دوستش داری، از آن آدمی که باد به غبغب میانداخت و غره میشد به درگیرِ احساسات نشدن، تنها یک قلب کوچک مانده که در دستان غریبهایست که یک شب تابستانی، ناگهان بر حسب اتفاق، در واقعیت یا خیال، عمدا یا سهوا، دستش را گرفتهای...
ساعت 15 دقیقه مانده تا به 2.
از ساعت 5 عصر تا 10.30 شب سرکار بودم. حالا باز نشسته ام سر مقاله مثنوی... اصلا نمیدانم چه از آب در خواهد آمد.
در نتیجه اش نمی دانم چه بنویسم اما در مقدمه اش نوشته ام:
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
در آیین اسلام توجه به خویشتن یکی از مسائل مهم برای رسیدن به کمالات انسانی است و در تایید این مهم سخنان بسیاری را میتوان بازگو نمود که " مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ"؛ هرکس خود را بشناسد، قطعاً خدایش را خواهد شناخت، یکی از این موارد است.
در قرون جدید مبحث درونگرایی و اثرات مخرب و گاهی مفید آن بیش از پیش توجه روانشناسان را به خود جلب کرده و این موضوع مورد بحث و واکاوی های زیادی قرار گرفته است.
از سوی دیگر مولانا که یکی از بزرگترین شاعران و اندیشمندانِ مسلمانِ ایرانی است در آثار خود بهویژه مثنویمعنوی _که دربردارندهی مضامینِ نغز آموزشی و تربیتی فراوانی است_ به موضوع درونگرایی و خلوت و اثرات مخرب و مفید آن اشاره میکند و جنبه های مختلفی از این مسئله را در مقابل خواننده میگذارد.
این مقاله علاوه بر بیان چیستیِ درونگرایی از دیدگاه روانشناسی مدرن و برخی از گزاره های این موضوع که در منابع اسلامی آمده با توجه به ابیات مرتبط در مثنوی، کوشیده تا دیدگاه قابل قبولی از این مبحث را در اختیار خواننده قرار بدهد و رهنمونی باشد برای افرادی که به این حوزه مطالعاتی علاقهمندند.
درباره پیشینهی این تحقیق نیز لازم به ذکر است که موردی مبنی بر درون گرایی در مثنوی با توجه به مبانی علم روانشناسی یافت نگردید.
رمضان هزار و چهارصد است..در انتطار شروع کلاس تصحیح متونم ... از آموزش مقامات فارغ شدم...
شعر میخوانم و آینده ی مبهم بغض را تا سر حد چشم هایم بالا می آوردد.
حکیمی میگفت تا اندازه ای در آینده ات غرق شو که لذت حالت را نگیرد.
من از این چیز های سخت سر در نمی آورم تنها صدای میرشکاک توی ذهنم میچرخد که
فکر نان کن که خربزه آّب است
فکر نان کن که خربزه...
فکر نان...
یا هوووو یا من لیس الا هو