- ۰۰/۰۷/۱۷
- ۰ نظر
خاک بر سر فواصلی که آدما رو از همدیگه دور کنه. احساس میکنم دیگه نمیتونم از دور و با کلمات احساساتم رو بیان کنم و البته این رو هم میدونم که وقتی فاصله ها کم بشه اونی که کمتر از همه حرف میزنه منم.
میبینید؟ هیچ راه فراری نیست.
میبینید؟ هیچ راه فراری نیست.
که یاروم رفته سفر
مو باوروم نی
های گل
های نایی گل
بازم نایی گل...
داریوش رفیعی خوانده و خیلی خوب خوانده. اگر توانستید پیدایش کنید گوش کنید.
من مثل یه خبر خیلی مهمِ بایکوت شده میمونم، مثل یه تیترِ خیلی مهمی که سردبیر بهش اجازه چاپ نمیده، این حرفای کوچیک کوچیک که از درونم میجوشه، یک چهارم اون خبر طوفانی و بزرگ اصلی نیست. من مکانیک خوندم، البته اگه نخونده بودمم این قدر رو همه میدونن که وقتی ماشین جوش میاره نباید در رادیات رو باز کرد، چون آب میپاشه تو صورتت و نابودت میکنه، باید خیلی صبوری کنی، آب ولرم بریزی روش، خیلی یواش بازش کنی تا کم کم از اون جوشش کاسته بشه؛ میدونی، من جوش آوردم، نه اینکه عصبی باشم، فقط چون سردبیر و تعمیرکار و همهکاره این زندگی خودمم باید هم خبرم رو بایکوت کنم و هم احساسم رو کنترل، تا مبادا کسی نابود شه.
زندگی سخت است، احساسات کشنده است، به خودت مطمئنی که هیچ چیزی نمیتواند تو را از جا بکند و قلبت را مور مور کند اما یکدفعه یک شب تابستانی که داری به حواس های درونیات مینازی، ناگهان بر حسب اتفاق، در واقعیت یا خیال، دختری خواسته یا ناخواسته، عمدا یا سهوا، دستت را میگیرد... و تو میبینی که انگار چیزی سرجایش نیست، عرقی روی پیشانیت مینشیند، ضربان قلبت بالا میرود، دستش را بیشتر میفشاری، بالاتر میروی، حالا دیگر دستش را آنقدر محکم میفشاری که انگار سال هاست میشناسیش، هوا تاریک است، خیال بیداد میکند، احساس میکنی چقدر دوستش داری، از آن آدمی که باد به غبغب میانداخت و غره میشد به درگیرِ احساسات نشدن، تنها یک قلب کوچک مانده که در دستان غریبهایست که یک شب تابستانی، ناگهان بر حسب اتفاق، در واقعیت یا خیال، عمدا یا سهوا، دستش را گرفتهای...
ساعت 15 دقیقه مانده تا به 2.
از ساعت 5 عصر تا 10.30 شب سرکار بودم. حالا باز نشسته ام سر مقاله مثنوی... اصلا نمیدانم چه از آب در خواهد آمد.
در نتیجه اش نمی دانم چه بنویسم اما در مقدمه اش نوشته ام:
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
در آیین اسلام توجه به خویشتن یکی از مسائل مهم برای رسیدن به کمالات انسانی است و در تایید این مهم سخنان بسیاری را میتوان بازگو نمود که " مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ"؛ هرکس خود را بشناسد، قطعاً خدایش را خواهد شناخت، یکی از این موارد است.
در قرون جدید مبحث درونگرایی و اثرات مخرب و گاهی مفید آن بیش از پیش توجه روانشناسان را به خود جلب کرده و این موضوع مورد بحث و واکاوی های زیادی قرار گرفته است.
از سوی دیگر مولانا که یکی از بزرگترین شاعران و اندیشمندانِ مسلمانِ ایرانی است در آثار خود بهویژه مثنویمعنوی _که دربردارندهی مضامینِ نغز آموزشی و تربیتی فراوانی است_ به موضوع درونگرایی و خلوت و اثرات مخرب و مفید آن اشاره میکند و جنبه های مختلفی از این مسئله را در مقابل خواننده میگذارد.
این مقاله علاوه بر بیان چیستیِ درونگرایی از دیدگاه روانشناسی مدرن و برخی از گزاره های این موضوع که در منابع اسلامی آمده با توجه به ابیات مرتبط در مثنوی، کوشیده تا دیدگاه قابل قبولی از این مبحث را در اختیار خواننده قرار بدهد و رهنمونی باشد برای افرادی که به این حوزه مطالعاتی علاقهمندند.
درباره پیشینهی این تحقیق نیز لازم به ذکر است که موردی مبنی بر درون گرایی در مثنوی با توجه به مبانی علم روانشناسی یافت نگردید.
یکشنبه ها زیادی شلوغ است. برخلاف ممالک غربی که یکشنبه هاشان خلوت است برای من یکشنبه ها همیشه شلوغ بوده است.
امسال که دیگر خیلی خیلی.
امروز یکشنبه بود.
دیشب ساعت 5 صببح خوابیدم!!! بعد ساعت 9 بیدار شدم . تنها بودم . صبحانه ی کوچکی خوردم . رفتم سراغ مشاهده ی و نقد پایان نامه ای که دیشب استاد فرستاده بود . تا 11.30 درگیرش بودم بعد کلاس تصحیح متون شروع شد تا 1ادامه داشت بعد از آن بلند شدم و نشستم پشت ماشین و رفتم تا قوتی برای ظهر بگیرم .
خوشبحالم است که استانبولی را دوست دارم.
ابتدای کلاس عقاید را که ساعت 1.30 شروع می شد در ماشین گذراندم.
سپس به خانه رسیدم و همزمان با خورد و خوراک گوش میدادم که اشعریه و معتزله سر چه چیز هایی با هم اختلاف داشته اند و خوارج حرف حسابشان چیست.
کلاس 3 تمام شده بود . از چند دقیقه قبل از پایان کلاس خوابم برده بود تا ساعت 3.20 دقیقه . جمعا فکرکنم25دقیقه ای خوابیده باشم .
ساعت 3.30 دو کلاس همزمانداشتم:قرآن و عروض.
کلاس هارا با هم فعال کردم تا نکته ای را از دست ندهم.
میانه ی کلاس نصاب کولر زنگ زد و گفت که امروز نمی تواندبیاید.
ساعت 4.30 کلاس هایم تمام شد.
کمی شعیشع گوش دادم.
به یک گروه فرهنگی که به تازگی به من سپرده اند مطلب تزریق کردم.
فایل وورد مقاله ی عقایدرا برای استاد فرستادم
چشم هایم درد می ککند . باید استراحت کنم اما خیلی کار دارم.
امروز یکشنبه 2 خرداد 1400 است و من دیگر حوصله ویرایش این متن را ندارم.
اصلاچه کسی میخواند این ترهات را؟
رمضان هزار و چهارصد است..در انتطار شروع کلاس تصحیح متونم ... از آموزش مقامات فارغ شدم...
شعر میخوانم و آینده ی مبهم بغض را تا سر حد چشم هایم بالا می آوردد.
حکیمی میگفت تا اندازه ای در آینده ات غرق شو که لذت حالت را نگیرد.
من از این چیز های سخت سر در نمی آورم تنها صدای میرشکاک توی ذهنم میچرخد که
فکر نان کن که خربزه آّب است
فکر نان کن که خربزه...
فکر نان...
یا هوووو یا من لیس الا هو
دنیای جالبی ست
دفتر حاظراتم را نگاه میکردم . پارسال این موقع تازه از امتحان هایم فارغ شده بودم و داشتم در تهران آموزش برای یک کار میدیدم و ابدا در خاظرم هم نمیگنجید که 1 سال دیگر در این ساعت شب نشسته باشم و نظریه های ادبی بخوانم برای امتحان ترم اول ارشدادبیات...
مکانیک کارشناسی کجاو ادبیات ارشد کجا.
بگذریم
قصیده ای ست در مدحت چاقو که بخشی ش را مینویسم
دلکش و دلربا بود چاقو
قاتل اشقیا بود چاقو
شکم فربگان ز هم پاشد
چه سریع الرضا بود چاقو
کشتی کفر را به هم ریزد
مسلم ناخدا بود چاقو
لاغران را که زور بازو نیست
کیفر وخون بها بود چاقو
هر که بیماری اش بدون علاج
شود او را دوا بوود چاقو...
.
.
.
.
.
راه اگر گم کنی به شهر غریب
رهبر و رهنما بود چاقو
.
.
.
.
چه نفوذی به سینه ها دارد
گوییا "ربنا" بود چاقو
.
.
.
.
.
.
الغرض از هر آنکه من دیدم
بیشتر پارسا بود چاقو
بیشتر با وفا بود چاقو
بیشتر با خدا بود چاقو.....