تو شعر میخوانی...

اگر خط خوشی دارم تمام علتش این است - که خط چشم هایت را همیشه مشق میگیرم

تو شعر میخوانی...

اگر خط خوشی دارم تمام علتش این است - که خط چشم هایت را همیشه مشق میگیرم

۴۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «محمد صادق امیری فر» ثبت شده است


کسی که دل به هیاهوی آسمان میبست
تو را چگونه بیابد در این زمانه ی پست

در ابتدای کدامین مصیبت جانسوز
در انتهای کدامین حقیقت بن بست

به غیر شوق در آن آستانه چیزی بود
سوای اشک در این آشیانه چیزی هست؟!

صفای آنکه دلش از زبان ما خون بود
ولی به پای سخن های این و آن ننشست

منم! همان که به شوق تو بود پابرجا
منم! همین که به دست تو میرود از دست


محمد صادق امیری فر


چه کرده چشم تو این مرد زخم آلود دیرین را
که یادش رفته آن پیمان سنگین نخستین را

من آشوب زمان و کینه افروز جهان بودم
نشانده بر دهانم بوسه هایت مهر تسکین را

هر آنکس که به فتوای من از خود عشق را رانده
بگو باز آورد با احترام این جام زرین را

که من بعد از دو قرن رفته از کاوشگری هایم
ندیدم در خم صد ساله این تلخی شیرین را

دلیلش هیچ چیزی نیست الا عشق الا عشق
به لب هایت اگر می آورد این شعر تحسین را

محمد صادق امیری فر


قصد شروع فتنه دارد نقش لبخندت
_از جنگ های پیش این بوده ست ترفندت_

با روی خندان آمدی اما نمایان بود
برق نگاه خنجر از زیر کمربندت

با بند های این امان نامه گمان کردی
آزادگان را میکشانم باز در بندت؟!

ای منجی هر داستان! با خویش خلوت کن
بنگر چه کردی با جوانان برومندت!

بنگر چه کردی با کسانی که به جبر نان
بودند عمری از سر اخلاص! پابندت

دیری نمیپاید به زیر دشنه میبینی
میخواند اشعار مرا با خشم، فرزندت!

محمد صادق امیری فر




گرمای دست های تو از آفتاب بیش!
بشکن پیاله را که نخواهم شراب بیش

مستم چُنان که شرّ جهان از من است کم
گیجم چُنان که خورده ام از هر حساب بیش
   
دریایی از نصایح موجز نهفته است
در لابه لای موی تو از هر کتاب بیش

تفسیرِ روشنِ من از ابیات زندگی
امشب بده به شعر تنت پیچ و تاب بیش

در خلوت اتاق غزل های من بیا
بگذار تا که از تو شوم کامیاب بیش!!

امشب بیا مُقلّدِ دینی برهنه باش
در مکتبم حجاب بد است از عتاب بیش!

فکرت کجاست ؟! شرم برای چه میکنی!؟
وقتی که نیست پیش تو یک انتخاب بیش!

سر را به زیر برده و لبخند میزنی
دل میبرد سکوت تو از هر جواب بیش

گفتم چقدر شهد و شکر در لبان توست
گفتی که هست در کلمات جناب بیش!!


#محمد_صادق_امیری_فر

.

به خط دوست عزیزم محمد هنرمندنیای گرامی




دکترها زیاد بیماری اش را جدی نمیگرفتند!
میگفتند سندروم دارید، سندروم بی قراری پا!
روز ها که سرش گرم راه رفتن بود مشکلی نداشت اما وقتی آسمان تن پوش سیاهش را به تن میکرد و کوچه پس کوچه های شهر را غرق در سکوت میساخت مصیبتش شروع میشد.
پاهایش مور مور میکرد، گمان میکرد جمعیتی از مورچه ها در حال بالا رفتن از ساق هایش هستند، مثل یک درخت!
تمام شب را به متر کردن اتاقش میگذراند، مدام چپ و راست میشد و زمانی که صدای قدم زدن هایش اهل خانه را کلافه میکرد به خیابان میزد!
چاره ای جز تحمل شب نداشت! آنقدر به راه رفتن ادامه میداد تا تاریکی دست های چرکینش را از سر شهر بردارد.
سپیده که میدمید خیالش آرام میگرفت چون دیگر تنها نبود، در روز همه ی مردم برای لقمه ای نان در حال دویدن بودند!

حرف انقلاب که شد گل از گلش شکفت و شد پای ثابت تظاهرات ها و شبگردی ها!
اهل سیاست نبود! همین که دیگر به تنهایی شب را پشت سر نمیگذاشت برایش کفایت میکرد.
آنقدر هر شب در کوچه پس کوچه های شهر راه رفت و جماعتی را دنبال خودش راه انداخت که دست آخر دستگیرش کردند.
بازجویی اش که میکردند پرسیدند:
"مال کدوم حزب بودی؟
از کی خط میگرفتی؟
برای چی از اول شب تا دهنه ی صبح ضدحکومت فعالیت میکردی؟"
گفت: "چون پاهام مور مور میکرد!!"
گفتند: "مارو مسخره کردی حروم زاده؟! نه! تو پاهات مور مور نمیکنه انگار سرت مور مور میکنه که اونم به زودی دیگه مور مور نمیکنه!"

شب هنوز تمام نشده بود که خونش دیوار پشت سرش را رنگین کرد و کسی که برای آرامش شخصی اش قدم برمیداشت انقلابی را مدیون خودش ساخت!!


#محمد_صادق_امیری_فر
#داستان_کوتاه

پنهان بکن از چشم همه رازت را

این جمع پریشان پس اندازت را

بنشین و در آیینه وراندازش کن

زیبایی خانمان براندازت را


محمدصادق امیری فر

دشمنی را تا ابد پنداشتیم
دوستی را استوار انگاشتیم
بی هدف بذر محبت کاشتیم
کاشکی سوی امیدی داشتیم
ما توقع از عصا برداشتیم

"ما ز یاران چشم یاری"؟ ،هیچ وقت!

هر چه چوب یار را خوردیم بس
عقل را در راه کج بردیم بس
خنده را در سینه افسردیم بس
بازی بی قید را بردیم بس
روح خود را سخت آزردیم بس

در فراقش بیقراری ؟ ،هیچ وقت!

زندگی بازی جان فرسای ماست
زخم خوردن عادت دنیای ماست
غصه در ماهیت فردای ماست
عالمی درگیر در فتوای ماست
گرچه سوز از سینه تا صفرای ماست

گریه و شب زنده داری؟ ،هیچ وقت!

با امیران حرف آزادی خوش است
با کبیران حرف آزادی خوش است
با صغیران حرف آزادی خوش است
با فقیران حرف آزادی خوش است
با اسیران حرف آزادی خوش است

در قفس صوت قناری؟ ،هیچ وقت!

راه و رسم معرفت مجهول نیست
بامرامی بسته به فرمول نیست
چند و چونش در پس کشکول نیست
دوستی با دشمنان مقبول نیست
روی خوش با هر کسی معقول نیست

مستراح ؟ آیینه کاری؟ ،هیچ وقت!


محمدصادق امیری فر

دشمنی را تا ابد پنداشتیم
دوستی را استوار انگاشتیم
بی هدف بذر محبت کاشتیم
کاشکی سوی امیدی داشتیم
ما توقع از عصا برداشتیم

"ما ز یاران چشم یاری"؟ ،هیچ وقت!



محمدصادق امیری فر

قسمتی از یک مسمط

ندهم سکوت خود را به نوای هیچ سازی

که ندارد عشق در من به موذّنان نیازی!


به زمین فتادم و با تو به آسمان رسیدم

چه سقوطِ دلنشینی،چه صعودِ سرفرازی!


نَهراسَم از دمی که به مَزار آوَرَندم

اگر از تو بی وضو هم برسد به من نمازی!!


نه هراسِ از غمِ نان نه امید بر سبویی

رمضان اگر تو باشی بروم به پیشوازی


به مسیر پاکبازان به سرای شعرسازان

چه خوشی از این فزون تر که به عشق دل ببازی؟!



#محمد صادق امیری فر

سلامی به پهنای شکوفه های بهاری به سرزندگی صبح های فروردین

بی مقدمه 

سال نو مبارک و یک غزل:




از تو در این دنیا فقط تعریف میماند

از من هم ابیاتی پر از تحریف میماند


مردی که بعد از تو به دنیا پشت خواهد کرد

عشقی که بعد از تو بلاتکلیف میماند!


حال مرا میفمهد آن شاعر که پی برده است

چندیست دیگر دارد از توصیف میماند


از فرط بی نانی ز جبر و جور دنیایش

با فکر بکری در سر از تالیف میماند

¤

مانند شعری ناب در شهری پر از دیوار

حرف دلم مادام در توقیف میماند!


محمد صادق امیری فر