تو شعر میخوانی...

اگر خط خوشی دارم تمام علتش این است - که خط چشم هایت را همیشه مشق میگیرم

تو شعر میخوانی...

اگر خط خوشی دارم تمام علتش این است - که خط چشم هایت را همیشه مشق میگیرم

۶۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «محمدصادق امیری فر» ثبت شده است

ندهم سکوت خود را به نوای هیچ سازی

که ندارد عشق در من به موذّنان نیازی!


به زمین فتادم و با تو به آسمان رسیدم

چه سقوطِ دلنشینی،چه صعودِ سرفرازی!


نَهراسَم از دمی که به مَزار آوَرَندم

اگر از تو بی وضو هم برسد به من نمازی!!


نه هراسِ از غمِ نان نه امید بر سبویی

رمضان اگر تو باشی بروم به پیشوازی


به مسیر پاکبازان به سرای شعرسازان

چه خوشی از این فزون تر که به عشق دل ببازی؟!



#محمد صادق امیری فر

سلامی به پهنای شکوفه های بهاری به سرزندگی صبح های فروردین

بی مقدمه 

سال نو مبارک و یک غزل:




از تو در این دنیا فقط تعریف میماند

از من هم ابیاتی پر از تحریف میماند


مردی که بعد از تو به دنیا پشت خواهد کرد

عشقی که بعد از تو بلاتکلیف میماند!


حال مرا میفمهد آن شاعر که پی برده است

چندیست دیگر دارد از توصیف میماند


از فرط بی نانی ز جبر و جور دنیایش

با فکر بکری در سر از تالیف میماند

¤

مانند شعری ناب در شهری پر از دیوار

حرف دلم مادام در توقیف میماند!


محمد صادق امیری فر


بگیرد دل به گردن بار سنگین گناهش را
اگر یک شب بگیرم در بغل موی سیاهش را

 

به هر سو میروم صد ها رقیب تازه میبینم
چُنان فرمانده ای گم کرده در میدان سپاهش را

 

به صد ها حیله میگویند از تو دست بردارم
کدام عاقل به دشمن میدهد پشت و پناهش را !؟

 

تو را میخواهم و این "خواستن" فعل عجیبی نیست
که شب _ با آن سیاهی _ دوست دارد قرص ماهش را

 

من آن مَردم که ترک دود را گفته است اما حیف
که روشن میکند بعد از تو هر شب اشتباهش را


محمد صادق امیری فر

به چشم هایم نگاه کن

به سیاهی شب

               در دل سپید ماه 


به ستاره هایی که در آن ها حلقه میزنند و 

نفسم را

 به شماره میندازند


نردبان ها سوخته اند!

خزنده ها انتظار میکشند!

زندگی اجباری تر از آن است که 

شطرنج باشد

باید تاس 

بیندازیم و حرکت کنیم!


بیندازیم و بیفتیم

تا شانس بیاوریم 

و آنقدر فراموشی بگیریم

که گورمان را در قبرستان گم کنیم.


#محمد_صادق_امیری_فر


چه میشود که دوباره به گوش من برسانی
پریِ شعرِ معاصر از آیه های زمینی
برای من بسرایی به قدر قدمت دنیا
به وسعت هیجانم کنار من بنشینی

تو را چگونه بخوانم؟! مثال معجزه مانی
شبیه حفر قناتی درون قلب کویری
دعای هر شبم اینست در سپیدی صبحش
شبیه طفل صغیری مرا به سینه بگیری

فقط نه گبر و مسلمان، مرید منبر موسی
مطیع مکتب عیسی، هزار مذهب فاخر
هزار بالغ عاقل... به دست موی تو مجنون
هزار عاقل کامل...به چشم های تو شاعر!!

و موی مشکی خود را چنان گره زدی از پشت
که در نظر متبادر شدی به یک مه کامل
زدی به آب و دویدی که از سر رد پایت
نهنگ عاشق دریا زده به سینه ی ساحل

شمیم عطر بهاران! آهای حضرت ری را !
تو را کسی نتواند ازین سپیده بگیرد
آهای ژاله ی لاله ! آهای قطره ی باران !
تو را کسی نتواند از این تکیده بگیرد


محمد صادق امیری فر

هزاران روضه از دست رفیقان بر زبانم باد

و مشت نوحه های سوزناکش بر دهانم باد


کمان از روی دوشم برد و زین از زیر رانم راند

رکب از راکب چرخ رفاقت نوش جانم باد


نشان همنشین تازه ای در آستینم نیست

که این داغ به پیشانی نشسته همنشانم باد


به سنگ قبر این حبس ابد خورده کتابت کن:

نفس ارزانی ارزن سرای همگنانم باد 


مخوان حمدی! که گورم را بلرزانی به پاداشش

بخوان شعری که مرهم بخش زخم استخوانم باد



محمد صادق امیری فر



برادرانه به من اعتماد خواهد داد

همان کسی که سرم را به باد خواهد داد


خدا به داد گناهان من اگر نرسد

دیانتم ثمری از فساد خواهد داد


محمدصادق امیری فر

ما به جای سم

 رنج خورده بودیم 


    و با سیگار 

          سختی کشیده بودیم


 دوست داشتنت اتفاقی نبود

نه در یک نگاه...

     نه با یک سخن...


شعر هایم را به گوش باد که میخواندم

ابتدا تو می شنیدی


ما لبریز از یکدیگر بودیم

    و  شاید 

            جدایی

      تنها راهی بود که 

          _با آن حجم از عشق_

                          باید طی میشد.



محمد صادق امیری فر

گاهی ناچاری به نوشتن! فراتر از قالب فراتر از قیل و قال .... 

 
 
 
 
 
حرامم باد اگر دمی پس از تو 
چشمک ستارگان
    در نظرم جلوه کرده باشد
 
یا شامه ام را به شمیم گلی
 سپرده باشم که 
        میخواسته 
    عطر تو را از خاطرم برباید
 
نمیدانم عشق را باید در 
کدام قبرستان 
         جستجو کنم
 
اما فکر میکنم 
 
 روزی که مرگ سراغم را بگیرد
     کسی جز مادرم
                 مرا به یاد نخواهد آورد!
 
و تو 
_ که امروز مرا دوست داری _
    فردا
  شعر هایم زمزمه میکنی
              بی آن که مرا بشناسی!
 
 
محمد صادق امیری فر

گوی سبقت را ازین بازنده ی تنها گرفت

ذره ذوقی داشتیم افسوس که دنیا گرفت


دور گردون هیچ روزی بر مراد ما نرفت

روز و شب آمد قرار از روزگار ما گرفت

 

ریشه هایم خشک شد وقتی که دیدم باغبان

گرمی کاشانه اش را از تن افرا گرفت


آسمان با رقص نورش موج ها را خواب کرد

ماه مروارید را از سینه ی دریا گرفت


پاک کردم بیت های بیشماری را به اشک...

حرف هایم تا به پشت شعر هایم جا گرفت


■؛


تا سرانجام غزل با بغض حرفم را شنید

تا که بردم دست در گیسوش باران پا گرفت


محمد صادق امیری فر