تو شعر میخوانی...

اگر خط خوشی دارم تمام علتش این است - که خط چشم هایت را همیشه مشق میگیرم

تو شعر میخوانی...

اگر خط خوشی دارم تمام علتش این است - که خط چشم هایت را همیشه مشق میگیرم

و آهوانه از آغوش من رمیدی و رفتی

اگر چه خاطره های خوش و عزیز تو جاماند...



محمد صادق امیری فر



پ.ن:


تمام زندگی ام زیر سینه ریز تو جا ماند....

عمریست از هراس تبر های باغبان
سرشاخه های سرکش خود را بریده ایم

از لطف بی حساب فقط ضربه خورده ایم
ای شاخ پر ثمر اگر اکنون خمیده ایم


محمدصادق امیری فر

سلام. 

میخواستم عید 98 را با غزلی با ردیف خوشبختی آغاز کنم اما سیل و مصیبت های وارده نگذاشت... چند جایی منتشرش کرده ام اما اینجا را بیخیال میشوم...

بگذاریم این وبلاگ بماند و دل تنگمان.



پ.ن:

تا دام در آغوش نگیرم نگرانم...



ماه تا طلوع میکند شمار غصه هام را
مرور میکنم!

از همه عبور میکنم !

در زمین خاطرات خفته ام
مثل بدویان
طفل کوچکی که عشق نام اوست را
زنده زنده
در حصار گور میکنم!

دل در انتظار را
بی قرار میگذارمش...

ولی
میان این همه
به اسم تو که میرسم
             کنار میگذارمش...

محمد صادق امیری فر

مخوان ای روضه خوان از راس های روی نی وقتی

 تمام حرف های کربلا روی زمین مانده است...


محمدصادق امیری فر

پ.ن:
آشفته ام چو گوش نصیحت شنفته ای

از زبان تمام مادران شهدای گمنام

تقدیم به مادر شهید بهروز صبوری :




هی تیک و تاک بود و مدام انتظار بود
در من هزار ساعت شماطه دار بود

فکرم هنوز عطر خوش سبز سیب داشت
چشمم عجیب گریه ی امن یجیب داشت

نقش تو را به پیکر هر خواب میزدم
عکس تو را به سینه ی هر قاب میزدم

گفتی خزان به برگ بهارت نمیزنی
مردی و زیر قول و قرارت نمیزنی

جارو زدم از این دل خسته ممات را
پاشیدم آب چهره ی زرد حیاط را

تا که بیای و پای مرا بالشت کنی
این خسته را نهفته در آرامشت کنی

تا کی تو را به نیمه شبم آرزو کنم
این پاره پاره های جگر را رفو کنم

بغض همیشه را به گلویم نیاورم
هی شوکران سینه ی خود در سبو کنم

هم صحبتی به وسعت دردم نیابم و
با زخم های کهنه ی خود گفتگو کنم

سجاده ای به وسعت صبرم بیابم و
از اشک چهره ام طلب آبرو کنم

باید دوباره سر به گریبان فرو کنم
از من گذشته تا که دگر های و هو کنم

هر جبهه ای به خاک سپردم نماز بود
هر نامه ای به جبهه رساندم نیاز بود

خاک به خون تپیده سرم را پناه دار
دیگر بیا و حرمت من را نگاه دار

حقم دگر نظاره به روی جوان که هست
مزدم نشانه از بدنش_استخوان_ که هست

ای آسمان روشن هر نور دیده ای
امشب کجا به سینه ی خاک آرمیده ای

امشب کجا بهانه ی مادر گرفته ای
آتش برای قصه ی یک "در" گرفته ای

شاید شدی اسیر و در آن بند بند عشق
محفل برای زینب خواهر گرفته ای

یا در میان مکتب "خون در قبال دین"
سرفصل های معتبر از "سر" گرفته ای

جان منی و از تو عجب نیست این همه
مردانگی ز حضرت حیدر گرفته ای

از کودکی به نام علی شیر خورده ای
نوش تو باشد آنچه که در برگرفته ای


محمد صادق امیری فر



کسی که دل به هیاهوی آسمان میبست
تو را چگونه بیابد در این زمانه ی پست

در ابتدای کدامین مصیبت جانسوز
در انتهای کدامین حقیقت بن بست

به غیر شوق در آن آستانه چیزی بود
سوای اشک در این آشیانه چیزی هست؟!

صفای آنکه دلش از زبان ما خون بود
ولی به پای سخن های این و آن ننشست

منم! همان که به شوق تو بود پابرجا
منم! همین که به دست تو میرود از دست


محمد صادق امیری فر


چه کرده چشم تو این مرد زخم آلود دیرین را
که یادش رفته آن پیمان سنگین نخستین را

من آشوب زمان و کینه افروز جهان بودم
نشانده بر دهانم بوسه هایت مهر تسکین را

هر آنکس که به فتوای من از خود عشق را رانده
بگو باز آورد با احترام این جام زرین را

که من بعد از دو قرن رفته از کاوشگری هایم
ندیدم در خم صد ساله این تلخی شیرین را

دلیلش هیچ چیزی نیست الا عشق الا عشق
به لب هایت اگر می آورد این شعر تحسین را

محمد صادق امیری فر


قصد شروع فتنه دارد نقش لبخندت
_از جنگ های پیش این بوده ست ترفندت_

با روی خندان آمدی اما نمایان بود
برق نگاه خنجر از زیر کمربندت

با بند های این امان نامه گمان کردی
آزادگان را میکشانم باز در بندت؟!

ای منجی هر داستان! با خویش خلوت کن
بنگر چه کردی با جوانان برومندت!

بنگر چه کردی با کسانی که به جبر نان
بودند عمری از سر اخلاص! پابندت

دیری نمیپاید به زیر دشنه میبینی
میخواند اشعار مرا با خشم، فرزندت!

محمد صادق امیری فر




گرمای دست های تو از آفتاب بیش!
بشکن پیاله را که نخواهم شراب بیش

مستم چُنان که شرّ جهان از من است کم
گیجم چُنان که خورده ام از هر حساب بیش
   
دریایی از نصایح موجز نهفته است
در لابه لای موی تو از هر کتاب بیش

تفسیرِ روشنِ من از ابیات زندگی
امشب بده به شعر تنت پیچ و تاب بیش

در خلوت اتاق غزل های من بیا
بگذار تا که از تو شوم کامیاب بیش!!

امشب بیا مُقلّدِ دینی برهنه باش
در مکتبم حجاب بد است از عتاب بیش!

فکرت کجاست ؟! شرم برای چه میکنی!؟
وقتی که نیست پیش تو یک انتخاب بیش!

سر را به زیر برده و لبخند میزنی
دل میبرد سکوت تو از هر جواب بیش

گفتم چقدر شهد و شکر در لبان توست
گفتی که هست در کلمات جناب بیش!!


#محمد_صادق_امیری_فر

.

به خط دوست عزیزم محمد هنرمندنیای گرامی