تو شعر میخوانی...

اگر خط خوشی دارم تمام علتش این است - که خط چشم هایت را همیشه مشق میگیرم

تو شعر میخوانی...

اگر خط خوشی دارم تمام علتش این است - که خط چشم هایت را همیشه مشق میگیرم




دکترها زیاد بیماری اش را جدی نمیگرفتند!
میگفتند سندروم دارید، سندروم بی قراری پا!
روز ها که سرش گرم راه رفتن بود مشکلی نداشت اما وقتی آسمان تن پوش سیاهش را به تن میکرد و کوچه پس کوچه های شهر را غرق در سکوت میساخت مصیبتش شروع میشد.
پاهایش مور مور میکرد، گمان میکرد جمعیتی از مورچه ها در حال بالا رفتن از ساق هایش هستند، مثل یک درخت!
تمام شب را به متر کردن اتاقش میگذراند، مدام چپ و راست میشد و زمانی که صدای قدم زدن هایش اهل خانه را کلافه میکرد به خیابان میزد!
چاره ای جز تحمل شب نداشت! آنقدر به راه رفتن ادامه میداد تا تاریکی دست های چرکینش را از سر شهر بردارد.
سپیده که میدمید خیالش آرام میگرفت چون دیگر تنها نبود، در روز همه ی مردم برای لقمه ای نان در حال دویدن بودند!

حرف انقلاب که شد گل از گلش شکفت و شد پای ثابت تظاهرات ها و شبگردی ها!
اهل سیاست نبود! همین که دیگر به تنهایی شب را پشت سر نمیگذاشت برایش کفایت میکرد.
آنقدر هر شب در کوچه پس کوچه های شهر راه رفت و جماعتی را دنبال خودش راه انداخت که دست آخر دستگیرش کردند.
بازجویی اش که میکردند پرسیدند:
"مال کدوم حزب بودی؟
از کی خط میگرفتی؟
برای چی از اول شب تا دهنه ی صبح ضدحکومت فعالیت میکردی؟"
گفت: "چون پاهام مور مور میکرد!!"
گفتند: "مارو مسخره کردی حروم زاده؟! نه! تو پاهات مور مور نمیکنه انگار سرت مور مور میکنه که اونم به زودی دیگه مور مور نمیکنه!"

شب هنوز تمام نشده بود که خونش دیوار پشت سرش را رنگین کرد و کسی که برای آرامش شخصی اش قدم برمیداشت انقلابی را مدیون خودش ساخت!!


#محمد_صادق_امیری_فر
#داستان_کوتاه

پنهان بکن از چشم همه رازت را

این جمع پریشان پس اندازت را

بنشین و در آیینه وراندازش کن

زیبایی خانمان براندازت را


محمدصادق امیری فر

دشمنی را تا ابد پنداشتیم
دوستی را استوار انگاشتیم
بی هدف بذر محبت کاشتیم
کاشکی سوی امیدی داشتیم
ما توقع از عصا برداشتیم

"ما ز یاران چشم یاری"؟ ،هیچ وقت!

هر چه چوب یار را خوردیم بس
عقل را در راه کج بردیم بس
خنده را در سینه افسردیم بس
بازی بی قید را بردیم بس
روح خود را سخت آزردیم بس

در فراقش بیقراری ؟ ،هیچ وقت!

زندگی بازی جان فرسای ماست
زخم خوردن عادت دنیای ماست
غصه در ماهیت فردای ماست
عالمی درگیر در فتوای ماست
گرچه سوز از سینه تا صفرای ماست

گریه و شب زنده داری؟ ،هیچ وقت!

با امیران حرف آزادی خوش است
با کبیران حرف آزادی خوش است
با صغیران حرف آزادی خوش است
با فقیران حرف آزادی خوش است
با اسیران حرف آزادی خوش است

در قفس صوت قناری؟ ،هیچ وقت!

راه و رسم معرفت مجهول نیست
بامرامی بسته به فرمول نیست
چند و چونش در پس کشکول نیست
دوستی با دشمنان مقبول نیست
روی خوش با هر کسی معقول نیست

مستراح ؟ آیینه کاری؟ ،هیچ وقت!


محمدصادق امیری فر

دشمنی را تا ابد پنداشتیم
دوستی را استوار انگاشتیم
بی هدف بذر محبت کاشتیم
کاشکی سوی امیدی داشتیم
ما توقع از عصا برداشتیم

"ما ز یاران چشم یاری"؟ ،هیچ وقت!



محمدصادق امیری فر

قسمتی از یک مسمط

ندهم سکوت خود را به نوای هیچ سازی

که ندارد عشق در من به موذّنان نیازی!


به زمین فتادم و با تو به آسمان رسیدم

چه سقوطِ دلنشینی،چه صعودِ سرفرازی!


نَهراسَم از دمی که به مَزار آوَرَندم

اگر از تو بی وضو هم برسد به من نمازی!!


نه هراسِ از غمِ نان نه امید بر سبویی

رمضان اگر تو باشی بروم به پیشوازی


به مسیر پاکبازان به سرای شعرسازان

چه خوشی از این فزون تر که به عشق دل ببازی؟!



#محمد صادق امیری فر

سلامی به پهنای شکوفه های بهاری به سرزندگی صبح های فروردین

بی مقدمه 

سال نو مبارک و یک غزل:




از تو در این دنیا فقط تعریف میماند

از من هم ابیاتی پر از تحریف میماند


مردی که بعد از تو به دنیا پشت خواهد کرد

عشقی که بعد از تو بلاتکلیف میماند!


حال مرا میفمهد آن شاعر که پی برده است

چندیست دیگر دارد از توصیف میماند


از فرط بی نانی ز جبر و جور دنیایش

با فکر بکری در سر از تالیف میماند

¤

مانند شعری ناب در شهری پر از دیوار

حرف دلم مادام در توقیف میماند!


محمد صادق امیری فر


بگیرد دل به گردن بار سنگین گناهش را
اگر یک شب بگیرم در بغل موی سیاهش را

 

به هر سو میروم صد ها رقیب تازه میبینم
چُنان فرمانده ای گم کرده در میدان سپاهش را

 

به صد ها حیله میگویند از تو دست بردارم
کدام عاقل به دشمن میدهد پشت و پناهش را !؟

 

تو را میخواهم و این "خواستن" فعل عجیبی نیست
که شب _ با آن سیاهی _ دوست دارد قرص ماهش را

 

من آن مَردم که ترک دود را گفته است اما حیف
که روشن میکند بعد از تو هر شب اشتباهش را


محمد صادق امیری فر



نام تو را در خاطرم لبریز میخواهم
یاد تو را ای شعر شور انگیز میخواهم

سبزینگی توامان شاخه هایت را
از سیستان تا پهنه ی تبریز میخواهم 

فرقی ندارد گندم از دست که بستانم 
خاک تو را _ای عشق!_حاصلخیز میخواهم

آنسوتر از رنگ و نژاد و مذهب و آیین
خالی تو را از دیده ی تبعیض میخواهم

ایران! تو را در نبض جان دوست دارانت
با رقص خون آمیز هر دهلیز میخواهم

ای محشر زخم آشنای لاله های سرخ
پاینده ات تا روز رستاخیز میخواهم

محمد صادق امیری فر

چند بیت از غزلی تازه

برای ایران و درد هایش....

یلدایتان هم مبارک باد🍉❤



نام تو را در خاطرم لبریز میخواهم
یاد تو را ای شعر! شور انگیز میخواهم
سبزینگی توامان شاخه هایت را
از  سیستان تا پهنه ی تبریز میخواهم 


محمد صادق امیری فر

به چشم هایم نگاه کن

به سیاهی شب

               در دل سپید ماه 


به ستاره هایی که در آن ها حلقه میزنند و 

نفسم را

 به شماره میندازند


نردبان ها سوخته اند!

خزنده ها انتظار میکشند!

زندگی اجباری تر از آن است که 

شطرنج باشد

باید تاس 

بیندازیم و حرکت کنیم!


بیندازیم و بیفتیم

تا شانس بیاوریم 

و آنقدر فراموشی بگیریم

که گورمان را در قبرستان گم کنیم.


#محمد_صادق_امیری_فر